گرچه اینجا نیستی...
هر جا که میرم ، یا هر کاری که می کنم ،
صورت تو رو در رویاهام می بینم ، دلم برات تنگ میشه .
دلم برای همه چیز گفتن با تو تنگ میشه ،
دلم برای نوازشت تنگ میشه ،
دلم برای همه چیزایی که با هم سهیم بودیم تنگ میشه ،
دلتنگی برای تو رو دوست ندارم ، احساس سرد و تنهاییست
کاش می تونستم با تو باشم ، همین حالا...
تا گرمای عشقمون برف های زمستون این دوری رو آب کنه ،
اما چون نمی تونم همین حالا با تو باشم ،
نا چارم به رویای زمانی که با هم خواهیم بود قانع باشم...
اگر از عشق میشه قصه نوشت میشه از عشق تو گفت
میشه با ستاره های چشم تو مغرب نو مشرق نو برپا کرد
میشه از برق نگات خورشید رو خاکستر کرد
میشه از گندمیهای سر زلفت یه عالم شعر نوشت
میشه از عشق تو مرد و دیگه از دست همه راحت شد
میشه از عشق تو مرد و دیگه از دست تو هم راحت شد
منتظر لحظه ای هستم که دستانت را بگیرم در چشمانت خیره شوم دوستت دارم را بر لبانم جاری کنم منتظر لحظه
ای هستم که در کنارت بنشینم سر رو شونه هایت بگذارم....از عشق تو.....از داشتن تو...اشک شوق ریزم منتظر
لحظه ی مقدس که تو را در آغوش بگیرم بوسه ای از سر عشق به تو تقدیم کنم وبا تمام وجود قلبم
وعشقم را به تو هدیه کنم اری من تورا دوست دارم وعاشقانه تو را می ستایم
1- کودک قفس را بخش کرد/ ق....فس / قفس دو بخش شد / و پرنده آزاد گشت !
2- نـالـه از درد مکن / آتشی را کـه در آن زیسته ای سـرد مکن /با غمش باز بمان /سرخ رو باش از این عشق و سر افراز بمان .
3- ساکتم و تنها٬ و آرام/ هنوز هم لذتبخش ترین لحظهها خواندن نوشتههاییست که معنایشان را هنوز میدانم .
4- من که می دانم بین من و تو جز یک سکوت غلیظ و فشرده و خفقان آور چیز دیگری نیست.
5- سکوت لحظه های بی کسی ام را با صدای ترانه ها پر می کنم ترانه نمی شنوم ترانه زندگی می کنم.
6- تاریکم و شب از دل من می جوشد / تکرار به تکرار خودش می کوشد /تکراری ام آن قدر که حالا دیگر/ پیراهنم از حفظ مرا می پوشد .
7- چه شور انگیز و خوب است سفر/ گریز٬ پرواز / چه خوب است نبودن !
8-یادم افتاد از هفتم آسمان ندیدمت /و چه قدر دلم برایت تنگ شده /من اگر نخواهم با روزهای خدا صبوری کنم چه می شود ؟ /نمی دانی چه قدر دلم گرفته /سه ساعت است عقربه ها اسیر یک اند !!!
9-آره اون منم . همونم . آن جنگجو ، که نجنگید ، اما ، شکست خورد. فهمیدن معنیش سخته ولی من فهمیدم / اون منم ، خودمم ...
10- بلاتکلیفم/مثل کتاب فراموش شده ای /روی نیمکت یه پارک سوت کور/که باد دیوونه
نخونده ورقش می زنه !
هر دم بشارتهای دل
از هاتف جان می رسد
هر کس که از جان بگذرد
آخر به جانان می رسد
یکدم میاسا روز و شب
مردی بجو ، دردی طلب
چون جان ز درد آمد به لب
ناگاه درمان می رسد
ره گرد راز آید تو را
شیب و فراز آید تو را
چون ترکتاز آید تو را
آخر به پایان می رسد
این خانه چون ویران شود
معمور و آبادان شود
این سر چوبی سامان شود
ناگه به سامان می رسد
ای مبتلا ، ای مبتلا
برکش صلا ، برکش صلا
در دل اگر رنج و بلا
روزی به مهمان می رسد
ترا من دوست میدارم نه قدر آب دریاها که روزی خشک می گردد ، شود بیچاره ماهیها !
تو را من دوست میدارم نه قدر غنچه و گلها که روی پر پر شوند و بر آرند آه ار دلها !
تو را من دوست میدارم به قدر کهکشانها که جاویدان بماند مهر من تا ماندن آنها .
نجات عشق
در جزیره ای زیبا تمام حواس، زندگی می کردند: شادی، غم، غرور، عشق و ...
روزی خبر رسید که به زودی جزیره به زیر آب خواهد رفت. همه ساکنین جزیره قایق هایشان را آماده و جزیره را ترک کردند. اما عشق می خواست تا آخرین لحظه بماند، چون او عاشق جزیره بود.
وقتی جزیره به زیر آب فرو می رفت، عشق از ثروت که با قایقی باشکوه جزیره را ترک می کرد کمک خواست و به او گفت:« آیا می توانم با تو همسفر شوم؟»
ثروت گفت:« نه، من مقدار زیادی طلا و نقره داخل قایقم هست و دیگر جایی برای تو وجود ندارد.»
پس عشق از غرور که با یک کرجی زیبا راهی مکان امنی بود، کمک خواست.
غرور گفت:« نه، نمی توانم تو را با خود ببرم چون تمام بدنت خیس و کثیف شده و قایق زیبای مرا کثیف خواهی کرد.»
غم در نزدیکی عشق بود. پس عشق به او گفت:« اجازه بده تا من باتو بیایم.»
غم با صدای حزن آلود گفت:« آه، عشق، من خیلی ناراحتم و احتیاج دارم تا تنها باشم.»
عشق این بار سراغ شادی رفت و او را صدا زد. اما او آن قدر غرق شادی و هیجان بود که حتی صدای عشق را هم نشنید. آب هر لحظه بالا و بالاتر می آمد و عشق دیگر ناامید شده بود که ناگهان صدایی سالخورده گفت:« بیا عشق، من تو را خواهم برد.»
عشق آن قدر خوشحال شده بود که حتی فراموش کرد نام پیرمرد را بپرسد و سریع خود را داخل قایق انداخت و جزیره را ترک کرد. وقتی به خشکی رسیدند، پیرمرد به راه خود رفت و عشق تازه متوجه شد کسی که جانش را نجات داده بود، چقدر بر گردنش حق دارد.
عشق نزد علم که مشغول حل مساله ای روی شن های ساحل بود، رفت و از او پرسید: « آن پیرمرد که بود؟»
علم پاسخ داد: « زمان»
عشق با تعجب گفت:« زمان؟! اما او چرا به من کمک کرد؟»
علم لبخندی خردمندانه زد و گفت: « زیرا تنها زمان قادر به درک عظمت عشق است.»
دوستان من اگر دارای احساسات عمیقی هستید و یا تصور می کنید طرف مقابلتان احساساتی عمل می کند به خود ایست دهید! از چه می ترسید ؟ اگر کسی معیارش را وا دادن و سرسری گرفتن موضوعات مشکل آفرین می داند بدانید که نه تنها برای شما که حتی برای خودش نیز ارزش قایل نیست. اگر خواسته یا نا خواسته درگیر رابطه سالمی شدید که احتمال ازدواج در آن کم است هوشیار باشید که باید خطر های آن را به جان بخرید خطر هایی که کمترینش منجر به شکستن قلب شما و قلب یاری که دوست دارید می شود . من به شما پیشنهاد می کنم سعی کنید اگر مایل به ادامه ی رابطه خود هستید دیگری را به بند نکشید با یکدیگر درباره ی این موضوع بحث کنید سعی کنید یکدیگر را دوست بدارید شخصی به یارش می گوید: من عاشق تو هستم وبدون تو زندگی برایم نا ممکن است پس با من باش اما این گرسنگی است و نه عشق در عشق اجباری نیست همه چیز به معنای واقعی باید آزاد باشد لازم باشد فریاد میزنم: باید همه کس آزاد با شند تا بتوانند کسی را دوست داشته باشند ، اگر بتوانی کسی را آزاد بگذاری می توانی امید وار باشی که عشقت دوام پیدا خواهد کرد.هیچ کس را از درد عشق امانی نیست به قدری عظیم است که به معنای واقعی می سوزاند
آتش عشق است کاندر نی فتاد
جوشش عشق است کاندر می فتاد
جسم خاک از عشق بر افلاک شد
کوه در رقص آمد و چالاک شد (مولوی)
و فقط در کسانی رشد می کند که آزادند و دیگران را نیز آزاد می گذارند از شما می خواهم یکدیگر را دوست داشته باشید تا اگر مجبور به جدایی شدید ویا مصلحت را در چیز دیگری می دیدید راحت یکدیگر را آزاد کنید و بدانید که یک فرد فقط و فقط با یک نفر خوشبخت نخواهد شد اگر چنین باشد موفقیت در ازدواج دوم تعریف نشده می ماند پس آزاد باشید آزاد وبانید
عشق است همه، دوست داشتن است و اما دوست داشتن عشق نیست
دست هایم به روی ساز می رقصد
صدایش را دوست دارم ...
بسیار بسیار
به سختی آموختمش
و آرام آرام با من همراه شد
بیش از هرچیز با او اوج می گیرم
دیگران را این باور بود که آن فقط یک " تار" است ؛ اما به راستی او یک " فقط " نبود .
در نگاه آنان من هرروز چیره دست تر از پیش بودم ؛ آری به راستی این چنین بود .
اما از روزی که نمی دانم چه هنگام بود ؛ دیگر او برایم هیچ چیزی نداشت جز ؛ عشق .
همگان گفتند ؛ مهارت من همانند پیش نبود !
آری ؛ در حقیقت همین گونه بود .
او دیگر برایم " تار " نبود ؛ او " نگاه " من شد .
آری ، من دیگر نمی نوازم . من می نگرم !
چرا محبتشو از دلم بیرون نمی کنی ؟ میدونم هرچی که میکشم از عشق اون هست .
حواست کجاس خدا ؟ منم یکی مثل بقیه هستم . چرا وقتی بیشتر صدات میکنم
منو از خودت میرونی ؟ مگه من چی ام ؟؟؟
می خواستم کلی حرف بزنم . اصلا اومده بودم که یه عالمه حرف بزنم . اما مثه همیشه موقع
حرف زدن . . .
خودت کمک کن . هیچ پشتوانه ای ندارم . تنها امیدم توای . وقتی پدرم واسه اینکه به خواستش
جواب رد میدم منو از خودش طرد میکنه دیگه انتظاری از کسی ندارم .
راه سختیو دارم میرم . تک و تنها . حواست بم باشه .
حرف آخرمم با یه جمله خوشگل از دکتر شریعتی تموم می کنم :
از انسانها غمی به دل نگیر؛ زیرا خود نیز غمگین اند؛ با آنکه تنهایند ولی از خود میگریزند زیرا به خود و به عشق خود و به حقیقت خود شک دارند؛ پس دوستشان بدار اگر چه دوستت نداشته باشند...!
اومدم ! اومدم بعد ازچند ماه ...
تو این مدت خیلی اتفاقها پیش اومد . هم خوب هم بد !
ولی نیومدم واسه تعریف کردن چیزی !! اومدم از خیلی چیزا گله گی کنم .
از خدای خودم !!! از خودم !!! از یه عشق مسخره که نمیدونم چرا بعد از 2 سال هنوز
نتونستم فراموش کنمش !!! از همه یه جورایی .
از خدای خودم به خاطر اینکه هواسش بم نیست ! یا شایدم خیلی هواسش بهم هست که
اینجوری داره میکنه .
میگن خدا اوناییو که خیلی دوست داره بیشتر اذیت میکنه !!!! آخه این چه دوست داشتنیه؟؟!!؟؟
چرا باید همش تو کارای من یه اما و اگر بیاد خدا جون ؟ چرا حتی واسه کارای خوب هم باید
یه چیزی بشه ؟ 19 سال این وضع بس نیست دیگه ؟
خودت عاشقم کردی , خودتم عشقمو گرفتی گفتم عیبی نداره حتما صلاحم بوده دیگه !!!!
ولی این وضع الانم چی ؟ با این کارا چیو باید بفهمم آخه ؟؟
خیلی سخته اینکه تمام عمر به خاطر کسی زندگی کرده باشی که وجود تو هیچ اهمیتی برای اون نداشته...
خیلی سخته اینکه عاشق کسی بشی که نباید می شدی...
خیلی سخته اینکه با کلی سختی و سالها تلاش قصر رویایی بنا بنهی که تا آسمون قد کشیده واما یه روز بی خبر قصر با همه ی رویاهاش رو سرت اوار بشه...
خیلی سخته اینکه بهترین دوست دوران زندگیت بزرگترین دشمن از اب در اد...
خیلی سخته اینکه همه کس دوست اشنا خانواده داشته باشی واما دلت مظلومانه فریاد بزنه که تو هیچکس رونداری...
خیلی سخته توسخت ترین وبدترین شرایط زندگیت عزیزترین ونزدیکترین کست تو رو با کلی غم وتنهایی ومشکل تنها بذاره وبره...
خیلی سخته زندگی زیبا با هرمه ی زیباییهاش برات پوچ وبی معنی وتلخ بشه...
خیلی سخته اینکه احساس کنی بهار از دلت واسه همیشه بیرون رفته وپاییز طولانی به کوچه پس کوچه های دل پا گذاشته...
خیلی سخته احساس بلاتکلیفی کنی...
خیلی سخته اینکه دلت خیلی تنگ بشه وندونی چیکار کنی...
خیلی سخته اینکه دلت یه چیزی بخواد اما ندونی چی...
خیلی سخته اینکه قشنگترین گل باغ ارزوهاتو تویه باغ دیگه ببینی وهیچ کاری ازت بر نیاد حتی نتونی ازش بپرسی چرا؟؟!...
خیلی سخته دلت رو به کسی بسپری که دلش روبه دیگری سپرده...
خیلی سخته جایی باشی که همهمه ی سکوت ازت بخواد حرف بزنی اما نتونی...
خیلی سخته دلت گرفته باشه اما نتونی باکسی درددل کنی یا شاید هم کسی رونداشته باشی تا درداتو بهش بگی...
خیلی سخته اینکه دلت برا هزاروصدوچندمین باردلت خیلی سخت تر از هر بار به دست عزیزترین کست بشکنه...
خیلی سخته اینکه دنیا تو نظرت خیلی کوچیک ویا خیلی بزرگ بشه وزندگی تکراری وخسته کننده بشه...
خیلی سخته بعد یه غروب خیلی غمناک احساس کنی که خورشید دیگه هیچ وقت طلوع نمی کنه...
آره همه ی اینها سخته حتی به دنیا آمدن وبودن وماندن وزندگی کردن ومردن تحقیرشدن موردتمسخردیگران قرار گرفتن سخته...
ما همیشه صداهای بلند را میشنویم
پررنگ ها را میبینیم
سخت ها را میخواهیم
غافل از این که خوب ها
آسان می آیند بی رنگ میمانند وبی صدا میروند
گفتم : دل می خری ؟
گفتی : چند ؟
گفتم : تنها بس است یک لبخند ...
خندیدی و دلم را ربودی
تا چشم باز کردم رفته بودی
دلم از دستت افتاده بود روی خاک
جای پای تو مانده بود روی آن
از دشمنی تا دوستی یک لبخند از جدایی تا پیوند یک قدم
از توقف تا پیشرفت یک حرکت ازعداوت تا صمیمیت یک گذشت
از شکست تا پیروزی یک شهامت ازعقب گرد تا جهش یک جرأت
از نفرت تا علاقه یک محبت از خست تا سخاوت یک همت
از صلح تا جنگ یک جرقه از آزادی تا زندان یک غفلت
شبی از پشت یک تنهایی نمناک و بارانی
تو را با لحجه ی گلهای نیلوفر صدا کردم
تمام شب برای با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم ...
و تو در پاسخ آبی ترین موج تمنای دلم گفتی
دلم حیران و سرگردان چشمانیست رویایی
و من تنها برای دیدن زیبایی آن چه تو در سر داشتی
از تنهایی و حسرت رها کردم ...
و تو بی آن که فکر غربت چشمان من باشی
نمی دانم کجا تا کی برای چه
ولی رفتی و بعد از رفتنت باران چه معصومانه می بارد
و بعد از رفتنت یک قلب دریایی ترک برداشت و
بعد از رفتنت ...
و بعد از این همه طوفان و وهم و پرسش و تردید
کسی از پشت قاب پنجره آرام و زیبا گفت
تو هم در پاسخ این بی وفایی ها بگو
در راه عشق و انتخاب آن خطا کردم
و من در حالتی مابین اشک و حسرت و تردید
و من در اوج پاییزی ترین ویرانه ی یک دل
میان غصه ای از جنس بغض کوچک یک ابر
نمی دانم چرا ...
شاید به رسم و عادت پروانگی
من باز برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم ...
سلام به همه دوستای گلم:
سلامی به وسعت عشق...سلامی به سبکی ابر...به زلالی آب...
به یکدستی آسمان...به لطافت باران...سلامی به امروز...
سلامی به طلوع امروز ...سلام به بهاری دوباره...به تولدی دیگر
میخواهم بابت تمامی انتظارهایی که در طول سال گذشته بر شما تحمیل کردم
عذر خواهی کنم...بابت تمام نبودهایم...بابت تمام بدقولیهایم...و بابت تمام
بدیهایم . میدانم در این مدت یک سالروزهای بسیاری را بدلیل اتفاق ناگواری
که برایم افتاد وکم یا بیش همه در جریان هستید در خدمت دوستان نبودم
که دوباره بدین طریق از تموم دوستای گلی که یک لحظه هم تنهام نذاشتن
و با کامنتهای پر از مهر و محبتشون شرمندم کردن و ابراز نگرانیهاشون
بیشتر و بیشتر مرا بزندگی دوباره دعوت کرد... اما همیشه هیچ کار
خدا بی حکمت نیست همونطور که یه زندگی رو براحتی میگیره همزمان
به یه زندگی بی ارزش هویت و بها میده و باعث رشد دوبارش میشه
و من همون تولدی دیگر هستم
مردی جدیدی که نادیده های زندگیشو دوباره دید و برای دیده های
گذشته اش افسوس خورد...نمیدونم اما من زندگی دوباره امو بیشتر
می پسندم تا ببینم شما از این به بعد نگرشتون نسبت بمن چه خواهد بود؟
همونطور که همه دوستانی که سر میزنند متوجه شدند سعی کردم خیلی
چیزا رو با این نگرش عوض کنم قالب وبلاگ...اسم وبلاگ و همینطور
از این به بعد محتوای نوشتاری وبلاگ هم عوض خواهد شد...بهمین
منظور با عرض تاسف باید خدمت همه دوستان عزیزم اعلام کنم که
دیگه فرشته ای روی زمین آپ نخواهد شد...
ولی در همینجا به تمام علاقه مندای این سرگذشت اعلام میکنم که:
منو فرشته هرگز بهمدیگه نرسیدیم از این به بعد پدر فرشته گردانده
کامل این سرگذشت میشه بطوری که ورق کاملا برمیگرده...من طی
دوره نقاهتم کاملا فرشته رو از دست دادم...تماسش بکل با
من قطع شده بود و بابک هم دیگه بهم سر نمیزد...روند رو به بهبودم
نیز به کندی پیش میرفت
هیچ چیز اونجور که بنظر میرسید نبود... تا اینکه یه روز در کمال
ناباوری با یه کارت دعوت به عروسی فرشته و بابک دعوت شدم...
از توصیف این لحظات متنفرم...عروس داماد
برای ماه عسل به فرانسه رفتن و دیگه هرگز برنگشتن...الان فرشته
صاحب یه فرزند پسر و یه فرزند دختره که اسم فرزند پسرشونو حسین
گذاشتن...فرشته دکترای مامایی داره و بابک هرگز ادامه تحصیل نداد...
از چند و چون ماجرای بابک و فرشته هیچی نفهمیدم...
نمیدونم چطور ولی تونسته بود آدرس وبلاگمو پیدا کنه و هر وقت
فرشته ای روی زمین آپ میشد
یه نظر کوتاه و مختصر بی نشونی میداد و میرفت...کاش حداقل یکشون
توضیح میدادند که چرا این بلا رو سر من آوردند...بعد از این ماجرا من
هرگز روحیه گذشته تلخمو بدست نیاوردم
و شکستهای پی در پی باعث شد با وجود طبع شوخ و خندانم آروم بشم
و تو خودم فرو برم...
اینها رو گفتم تا بدون پرداخت به زوایای تاریک و ناگفته ماجرا به حس
آخر سرگذشتم برسید تا حدودی جبران مافات کرده باشم...باشد
که دوستای خوبم از تجربه هایی که از رنج و محنت
بدست میاد درس بگیرن و سرشونو ودر جهت هر بادی خم نکنند...
در عوض از این به بعد میخوام داستانی دیگه ای رو آپ بذارم بنام:
((عروسک قصه من))...
این داستانو سال شصت وهفت شروع کردم و سال شصت و نه پس
از نوشتن هشتصد صفحه به اتمام رسوندمش...داستانیه از ظهور یه
عشق...داستانیه از چرخ روزگار...داستان مردیه
که دلش دریاست و عشقش سرشار...بنظر من خوندن اون خالی از
لطف نیست...مطمئنم با خوندن
اولین قسمت اون از طرفدارهای پرو پا قرص اون خواهید شد...چرا که
هر قسمتش یه حرف تازه ست از رنج و دردی که حسش میکنیم و دم بر نماریم
سرخوش و خندان ز جا برخاستم |
خانه را همچون بهشت آراستم |
شمع های رنگ رنگ افروختم |
عود و اسپند اندر آتش سوختم |
جلوه دادم هر کجا را با گلی |
نرگسی یا میخاکی یا سنبلی |
کودکم آمد به برخواندم ورا |
جامه های تازه پوشاندم ورا |
شادمان رو جانب برزن نهاد |
تا بداند عید، یاران را چه داد |
ساعتی بگذشت و باز آمد ز در |
همچو طوطی قصه ساز آمد ز در |
گفت: «مادر! جامه ام چرکین شده |
قیرگون از لکه های کین شده |
بس که بر او چشم حسرت خیره شد |
رونقش بشکست و رنگش تیره شد |
هر نگاه کینه کز چشمی گسست |
لکه یی شد روی دامانم نشست |
از حسد هر کس شراری برفروخت |
زان شرر یک گوشه از این جامه سوخت |
مانده بر این جامه نقش چشمشان |
کینه و اندو ه و قهر و خشمشان» |
گفتمش: «این گفته جز پندار نیست» |
گفت : « مادر! دیده ات بیدار نیست |
جامه تنها نه که جان فرسوده شد |
بس که با چشمان حسرت سوده شد |
از چه رو خواهی که من با جامه یی |
افکنم در برزنی هنگامه یی |
جلوه در این جامه آخر چون کنم |
کز حسد در جام خلقی خون کنم |
شرمم اید من چنین مست غرور |
دیگران چون شاخه ی پاییز، عور |
همچو ماهی کش نباشد هاله یی |
یا چو شمعی کو ندارد لاله یی |
بر تنم این پیرهن ناپک شد |
چون دل غمدیدگان صد چک شد |
یا مرا عریان چو عریانان بساز |
یا لباسی هم پی آنان بساز!» |
این سخن گفت و در آغوشم فتاد |
ککلش آشفت و بر دوشم فتاد |
اشک من با اشک او آمیخت نرم |
بوسه هایم بر لبانش ریخت گرم |
گفتمش:« آنان که مال اندوختند |
از تو کاش این نکته می آموختند |
کاخشان هر چند نغز و پربهاست |
نقش دیوارش ز خشم چشم هاست |
گر شرابی در گلوشان ریخته |
حسرت خلقی بدان آمیخته |
شاد زی، ای کودک شیرین من |
از رخت باغ و گل و نسرین من! |
از خدا خواهم برومندت کند |
سربلند و آبرومندت کند |
لیک چون سر سبز، شمشادت شود |
خود مبادا نرمی از یادت شود |
گر ترا روزی فلک سرپنجه داد |
کس ز نیرویت مبادا رنجه باد!» |