* مؤلفه هاى قدرت برون مرزى ایران در دهه چهل و پنجاه شمسى، با کدام عناوین قابل توضیح است و اصولا جایگاه ایران در نظام دوقطبى را چگونه باید بررسى نمود؟ طبعاً این بررسى مدخلى در جهت شناسایى زمینه هاى بین المللى پیروزى انقلاب اسلامى خواهد بود.
* درباره مؤلفه هاى قدرت برون مرزى ایران، به عنوان یک کشور یا حکومت، باید ابتدا ایران را به مثابه جزئى از نظام بین الملل در نظر گرفت و سپس مؤلفه هاى قدرت در آن نظام را مورد ارزیابى قرار داد. درک چگونگى شکل گیرى این نظام، در درک وضعیت ایران پس از جنگ جهانى دوم و در دهه هاى چهل و پنجاه شمسى بسیار مهم است. در نظام دو قطبى بعد از جنگ جهانى دوم، امریکا و شوروى رهبران دو قطب گردیدند و سیاست ها و خواسته هاى خود را بر دیگر کشورها تحمیل نمودند. پیروزى و موفقیت این دو کشور، خصوصاً امریکا معلول اشتباهات و کاستى هاى استراتژیک (راهبردى) انگلستان و دیگر کشورهاى اروپایى و حتى شوروى بود. بررسى وضعیت اقتصاد سیاسى جهان در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم نشان مى دهد که انگلستان در رهبرى جهان سرمایه دارى دچار یک اشتباه استراتژیک مى شود. در واقع، درک نادرست دولتمردان و صاحبان قدرت سیاسى و اقتصادى جهان در آن زمان، در این بود که توسعه و رشد روابط تولید اقتصادى کشورهاى صنعتى را در تعارض با رشد روابط صنعتى و سرمایه دارى در کشورهاى دیگر مى دیدند. آن ها، خصوصاً انگلستان، به دیگر کشورهاى جهان ـ که بعدها جهانسوم نامیده شدند ـ تنها به مثابه تأمین کنندگان مواد خام، نیروى کار ارزان و بازارهاى محدود مصرفى مى نگریستند. آن ها بخوبى ماهیت سیستم سرمایه دارى را، که بر اساس رشد و توسعه تفوق ناپذیر استوار بود، تشخیص ندادند; در رشد سیستم سرمایه دارى، مرزهاى سیاسى مانعى اساسى محسوب نمى شوند و به همین دلیل، چنانچه سرمایه دارى در بخشى از جهان رشد کند، ادامه حیات آن در گرو رشد و توسعه روابط سرمایه دارى در دیگر نقاط جهان است. جالب اینجاست که نظریه پردازان مارکسیست از دیدگاه تئوریک به این واقعیت پى برده بودند، اما لنین از لحاظ عملى دچار اشتباه مى شود. در واقع دلیل سقوط امپراتورى بریتانیا را در تنگ نظرى و محدود اندیشى دولتمردان آن کشور و خوددارى از توسعه روابط تولید اقتصادى سرمایه دارى در نقاط دیگر جهان باید جستجو کرد. به بیان دیگر، در عین این که سرمایه دارى غربى در این دوره به بسط و توسعه حوزه هاى منافع خود مى اندیشید، به کشورهاى غیر صنعتى به مثابه حاشیه کارپذیرِ بلوک سرمایه دارى مى نگریست.
* یعنى همان مسئله اى که لنین به آن مى گوید: امپریالیسم، آخرین مرحله سرمایه دارى!.
* ولى اشتباهى که لنین مرتکب گردید این بود که امکان و گسترش دامنه و وسعت سرمایه دارى را به خوبى تشخیص نداد. آن ها، در آن زمان، نمى دانستند که تا کى و تا کجا سرمایه دارى مى تواند گسترش پیدا کند. به همین خاطر امیدوار بودند که با انقلابى که در داخل کشورشان صورت گرفته و بعد، گسستن دیگر حلقه هاى ضعیف سرمایه دارى در نقاط دیگر، جهان به سوسیالیسم روى مى آورد و سرمایه دارى به «زباله دانى تاریخ» خواهد پیوست. آن ها بدرستى نمى دانستند که چگونه باید جلو پیشرفت سرمایه دارى را بگیرند. اشتباه لنین، در واقع عدول او از تئورى هاى اولیه مارکسیسم بود. این نظریه ها باور دارند که گسترش سیستم سرمایه دارى یک جبر تاریخى است و لنین عملا، از این باور اولیه مارکسیست ها عدول کرد. این جبر تاریخى بدان معناست که هیچ نظامى نمى تواند ساقط شود، مگر این که به رشد نهایى خود (کیفى و کمى) رسیده باشد. لنین رشد نهایى سرمایه دارى را در اوایل قرن بیستم اشتباه تشخیص داده بود.
یکى از رازهاى موفقیت آمریکاییان، پس از جنگ جهانى دوم، کشف استراتژى لازم براى گسترش همه جانبه سرمایه دارى بود. همراه با این گسترش، امریکا حاکمیت خودش را در صحنه جهانى در میدان هاى جدیدى به اجرا گذاشت. تفاوت اصولى بین امریکا و انگلستان در همین نکته بود; سرمایه دارى امریکا توسعه اقتصاد و صنعت خود را در گرو توسعه سرمایه دارى جهانى مى دید. یعنى تا زمانى که سرمایه دارى در صحنه جهانى توسعه پیدا نکند، امریکا نیز توانمندى هایش محدود خواهد ماند; همانند سرنوشتى که بر سر انگلستان در قرن نوزدهم آمد. امریکا از این زاویه به موضوع مى نگریست. اما تفاوت دیگرى هم بین امریکا و انگلستان وجود داشت; انگلستان مى خواست از امکانات جهانى یعنى مواد اولیه ارزان، نیروى کار ارزان و نهایتاً بازارهاى وسیع، براى گسترش اقتصاد خود استفاده کند. و البته این بهرهورى را در یک ساختار سرمایه دارى نمى خواست (یعنى همان شیوه استعمار کهنه را دنبال مى کرد)، ولى امریکاییان نظر دیگرى داشتند.
امریکاییان معتقد بودند که تداوم سرمایه دارى در کشورشان صرفاً از طریق استفاده از مواد اولیه، نیروى کار ارزان و بازار، میسر نمى گردد; مواد اولیه و نیروى کار در یک فرآیند کار سرمایه دارى، توسعه پذیر است و در غیر این صورت به برخى از محدودیت ها خواهد رسید. یعنى این عناصر اقتصادى در قالب روابط مبتنى بر سرمایه دارى قادر به گسترش مى باشند و این بدان معناست که تا زمانى که منابع اولیه، نیروى کار و بازار مصرفى، در فضا و روابط سرمایه دارى قرار نگیرند منابعى محدود هستند و اجازه توسعه کل اقتصاد را نمى دهند. به همین دلیل، قبل از جنگ جهانى دوم، به این نظریه رسیدند که به جاى توسعه نفوذ و قدرت سرمایه داران در جهان، باید «روابط سرمایه دارى» در سراسر جهان گسترش پیدا کند. به همین جهت، بعد از جنگ جهانى دوم، نظام و روابط تولیدى سوسیالیستى را، تنها مانع بر سر راه توسعه سرمایه دارى مى دیدند. از این رو، آن ها در کنار مهار فیزیکى و امنیتى شوروى (که محور سیاست خارجى امریکا بعد از جنگ جهانى دوم بود) مهار سیستماتیک دیگرى را نیز مدنظر داشتند; مهار توسعه روابط تولیدى سوسیالیستى. در نتیجه، با موفقیت در این مهار است که سرمایه دارى در جهان، روبه توسعه و گسترش مى گذارد. اگر به نقشه جهان در روز بعد از خاتمه جنگ جهانى دوم بنگریم، مى بینیم که روابط اقتصادى سرمایه دارى فقط در آمریکاى شمالى، اروپا و چند جزیره، مثل ژاپن، استرالیا و زلاندنو، حاکم است. از این زمان، هدف امریکا گسترش جهانى سرمایه دارى، یا به عبارت دیگر، سرمایه دارى از نوع امریکایى است. از طریق این گسترش است که امریکا مى تواند حاکمیت سیاسى خودش را بر جهان تحمیل کند. به عبارت دیگر، تبدیل سلطه سیاسى (ناشى از پیروزى جنگ) به سلطه اقتصادى، و نهایتاً باز هم افزایش سلطه سیاسى، از اهداف اصلى امریکاییان در تمام دهه هاى بعد از جنگ جهانى دوم است.
در آن زمان، وقتى که امریکاییان به جهان مى نگریستند، مى دیدند که خارج از اروپا، امریکاى شمالى و آن چند جزیره، تنها چند کشور دیگر آمادگى گذار به مرحله سرمایه دارى را دارند; البته همان سرمایه دارى اى که ما آن را سرمایه دارى وابسته مى نامیم. ایران به لحاظ شرایط خاص اقتصادى، سیاسى و جغرافیایى اش یکى از بهترین کشورهاى غیر سرمایه دارى براى پذیرش این استراتژى امریکا در صحنه جهان بود. ایران داراى ویژگى هاى خاصى براى امریکاییان بود; این کشور نه تنها یکى از حلقه هاى ضرورى براى مهار فیزیکى و نظامى توسعه شوروى به حساب مى آمد، بلکه به دلیل تأخیر و توقف یکصد ساله و نیز در عین حال، دارا بودن شرایط اولیه توسعه اقتصادى، یکى از بهترین کشورهاى جهان سوم بود که مى توانست سرمایه دارى را در کشور خود توسعه بدهد. بنابراین، وظیفه امریکا و یا منافع ملى آمریکا، از دید سرمایه داران آن کشور، در قبال ایران این بود که از یک طرف، با اجراى مهار نظامى ـ امنیتى شوروى در ایران، توسعه سیاسى ـ نظامى شوروى را محدود سازد، و از طرف دیگر، با توسعه روابط سرمایه دارى در ایران، توسعه روابط سوسیالیستى را در کشورهاى جنوبى شوروى مهار نماید. این دو مهار، منجر به توسعه سلطه اقتصادى و سیاسى امریکا در ایران و دیگر کشورهاى منطقه نیز مى شد. در بخش نظامى، پیمان بغداد ـ و بعد سنتو ـ و افزایش توانمندى هاى نظامى ایران عهده دار مهار نظامى ـ امنیتى شوروى بود. در بخش اقتصادى و سیاسى نیز توسعه سرمایه دارى امریکا در ایران، به صورت یک سرمایه دارى وابسته، مبناى استراتژى آن کشور گردید. بنابراین در دو دهه چهل و پنجاه، ایران داراى شاخص هاى بسیار ویژه اى در تعریف منافع امریکا و طبیعتاً محاسبات جهانى بود و به یکى از مهم ترین نقاط رقابت و برخورد دو نظام اقتصادى ـ سیاسى و دو قطب ایدئولوژیک و امنیتى تبدیل گردید.
* این که امریکا به این نظریه مى رسد که روابط سرمایه دارى را گسترش بدهد، آیا صرفاً برداشت حضرت عالى است یا شواهد مستندى هم براى آن موجود است؟.
* اگر اتفاقات و تصمیم گیرى هایى را که منجر به اجراى «انقلاب سفید» شد مورد تحلیل قرار بدهیم، مى توان به نتیجه بالا رسید. به طور مشخص، تمام آن سیاست هاى مورد تائید و تشویق، اگر نگوییم دستور، دست کم همسو با منافع امریکا بود انقلاب سفید دقیقاً در راستاى گسترش روابط سرمایه دارى طراحى شد و به اجرا در آمد.
* این برداشت هم وجود داشت که ما مى خواهیم با اجراى این برنامه ها از گسترش .
حوزه کمونیسم جلوگیرى کنیم و آسیب پذیرى کشورهاى همجوار با آن را کاهش دهیم. یعنى از غلطیدن این کشورها به دامن کمونیسم جلوگیرى بکنیم تا این که روابط سرمایه دارى را گسترش بدهیم.