غزلواره 71به روز مرگ منچون ناقوس عبوس را بشنویکه جهانیان را ندا در دهدکه من از این جهان خوار گریختهام
تا با خوارترین کرمها درآمیزم،آنگاه دیگر سوگوارم مباش.نه، چون این ابیات را بخوانمبادا دست سرایندهاش را به یاد آری،چرا که چندان دوستت میدارمکه بهتر آن میدانم فراموشم کنیتا آنکه غمگنانه در اندیشهام باشی.آری با تو میگویماگر آنگاه که من با خاک در آمیزمبر این چکامه نگاهی افکندیمباد نام این بیچاره را ورد زبان سازی.زنهار که پس از مرگم، جهان فرزانگاندر نالهات بنگرد و ما را هر دو به ریشخند گیرد.
به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
گمان مبر که مرا درد این جهان باشد
جنازهام چو بینی مگو فراق فراق
مرا وصال و ملاقات آن زمان باشد
مرا به گور سپاری مگو وداع وداع
که گور پرده جمعیت جنان باشد
فروشدن چو بدیدی برآمدن بنگر
غروب شمس و قمر را چرا زیان باشد؟
ترا غروب نماید ولی شروق بود
لحد چو حبس نماید خلاص جان باشد
کدام دانه در زمین فرو رفت که نرست؟
چرا به دانه انسانیت این گمان باشد؟
کدام دلو فرو رفت و پر برون نامد؟
زچاه یوسف جان را چرا فغان باشد؟
دهان چو بستی از این سوی از آن طرف بگشا
که های هوی تو در جو لامکان باشد
هر دو شعر در ظاهر خطاب به یار دلبندی نوشته شده است و میگوید: وقتی من مردم سوگوارم نباش، چرا که من رها میشوم. اما تشابه مضمونی در همینجا پایان میگیرد. تفاوت اساسی در حالت دو گوینده است. گوینده غزلواره، هر چند ظاهراً معشوق را از سوگواری برحذر میدارد، اما باطناً مرثیهای برای خود سروده که دلسوزی برای خود در آن موج میزند. در بینش شاعرانه او مردمی که او به طعنه «فرزانگان» مینامد عاشقان را به سخره میگیرند. و او هر گاه که از این «جهان خوار بگریزد»تازه باید با «خوارترین کرمها» به سر برد. در شعر او صحبتی از زندگی آن جهانی و با تداوم حیات روح و یا تسلسل حیات به میان نمیآید: آن جهانی در کار نیست و با پایان گرفتن زندگی جسمی و دنیوی، هستی ما پایان میگیرد.
از سوی دیگر، لحن و کلام گوینده غزل مولوی حاکی از مسرتی باطنی و به دور از هر گونه احساس یاس و رقت و حرمان است، چرا که در بینش او پایان زندگی جسمانی، آغاز حیات حقیقی و خاک شدن، راه رستگاری است: «مرا وصال و ملاقات، آن زمان باشد،» «گور پرده جمعیت جنان باشد،» «لحد چو حبس نماید خلاص جان باشد.» در این غزل، مرگ با چند تصویر گوناگون به آغاز حیاتی دیگر تغییر میشود:
از این تعابیر و تصاویر بر میآید که در باور گوینده غزل، حیات جسمانی با حیات روحانی متفاوت و حتی متناقض است. چون جسم را مرگ در رباید، روح به هستیاش ادامه میدهد، و چه بسا با رستگاری و سعادت بیشتر. این دو گانگی حیات جسم و روح ابداً در غزلواره وجود ندارد، در حقیقت تنها تصویری که این شعر از آن جهان ارائه میدهد همین تصویر موحش آمیزش با کرمهای خوار است. حال آنکه در غزل مولوی، مرگ زمان «وصال و ملاقات» است و «گور، پرده جمعیت جنان».