ما همیشه صداهای بلند را میشنویم
پررنگ ها را میبینیم
سخت ها را میخواهیم
غافل از این که خوب ها
آسان می آیند بی رنگ میمانند وبی صدا میروند
گفتم : دل می خری ؟
گفتی : چند ؟
گفتم : تنها بس است یک لبخند ...
خندیدی و دلم را ربودی
تا چشم باز کردم رفته بودی
دلم از دستت افتاده بود روی خاک
جای پای تو مانده بود روی آن
از دشمنی تا دوستی یک لبخند از جدایی تا پیوند یک قدم
از توقف تا پیشرفت یک حرکت ازعداوت تا صمیمیت یک گذشت
از شکست تا پیروزی یک شهامت ازعقب گرد تا جهش یک جرأت
از نفرت تا علاقه یک محبت از خست تا سخاوت یک همت
از صلح تا جنگ یک جرقه از آزادی تا زندان یک غفلت
عشق یک جوشش کور است و پیوندی از سر نابینایی،
دوست داشتن پیوندی خودآگاه واز روی بصیرت روشن و زلال.
عشق بیشتر از غریزه آب می خورد وهرچه از غریزه سر زند بی ارزش است،
دوست داشتن از روح طلوع می کند وتا هرجا که روح ارتفاع دارد همگام با آن اوج میگیرد.
عشق با شناسنامه بی ارتباط نیست،و گذر فصل ها و عبور سال ها بر آن اثر میگذارد
دوست داشتن در ورای سن و زمان و مزاج زندگی میکند.
عشق طوفانی ومتلاطم است،
دوست داشتن آرام و استوار و پروقار وسرشاراز نجابت.
عشق جنون است و جنون چیزی جز خرابی و پریشانی "فهمیدن و اندیشیدن "نیست،
دوست داشتن ،دراوج،از سر حد عقل فراتر میرودو فهمیدن و اندیشیدن را از زمین میکند
و باخود به قله ی بلند اشراق میبرد.
عشق زیبایی های دلخواه را در معشوق می آفریند،
دوست داشتن زیبایی های دلخواه را در دوست می بیند و می یابد.
عشق یک فریب بزرگ و قوی است ، دوست داشتن یک صداقت راستین و صمیمی،بی انتها و مطلق.
عشق در دریا غرق شدن است،
دوست داشتن در دریا شنا کردن.
عشق بینایی را میگیرد،
دوست داشتن بینایی میدهد.
عشق خشن است و شدید و ناپایدار،
دوست داشتن لطیف است و نرم و پایدار.
عشق همواره با شک آلوده است،
دوست داشتن سرا پا یقین است و شک ناپذیر.
ازعشق هرچه بیشتر نوشیم سیراب تر میشویم،
از دوست داشتن هرچه بیشتر ،تشنه تر.
عشق نیرویی است در عاشق ،که او را به معشوق میکشاند،
دوست داشتن جاذبه ای در دوست ، که دوست را به دوست می برد.
عشق تملک معشوق است،
دوست داشتن تشنگی محو شدن در دوست.
عشق معشوق را مجهول و گمنام می خواهد تا در انحصار او بماند،
دوست داشتن دوست را محبوب و عزیز میخواهد ومیخواهد که همه ی دلها آنچه را او از دوست در خود دارد ،داشته باشند.
در عشق رقیب منفور است،
در دوست داشتن است که:“هواداران کویش را چو جان خویشتن دارند”
که حسد شاخصه ی عشق است
عشق معشوق را طعمه ی خویش میبیند
و همواره در اضطراب است که دیگری از چنگش نرباید
و اگر ربود با هردو دشمنی می ورزد و معشوق نیز منفور میگردد
دوست داشتن ایمان است و ایمان یک روح مطلق است
یک ابدیت بی مرز است ; که از جنس این عالم نیست.
سلام به همه دوستای گلم:
سلامی به وسعت عشق...سلامی به سبکی ابر...به زلالی آب...
به یکدستی آسمان...به لطافت باران...سلامی به امروز...
سلامی به طلوع امروز ...سلام به بهاری دوباره...به تولدی دیگر
میخواهم بابت تمامی انتظارهایی که در طول سال گذشته بر شما تحمیل کردم
عذر خواهی کنم...بابت تمام نبودهایم...بابت تمام بدقولیهایم...و بابت تمام
بدیهایم . میدانم در این مدت یک سالروزهای بسیاری را بدلیل اتفاق ناگواری
که برایم افتاد وکم یا بیش همه در جریان هستید در خدمت دوستان نبودم
که دوباره بدین طریق از تموم دوستای گلی که یک لحظه هم تنهام نذاشتن
و با کامنتهای پر از مهر و محبتشون شرمندم کردن و ابراز نگرانیهاشون
بیشتر و بیشتر مرا بزندگی دوباره دعوت کرد... اما همیشه هیچ کار
خدا بی حکمت نیست همونطور که یه زندگی رو براحتی میگیره همزمان
به یه زندگی بی ارزش هویت و بها میده و باعث رشد دوبارش میشه
و من همون تولدی دیگر هستم
مردی جدیدی که نادیده های زندگیشو دوباره دید و برای دیده های
گذشته اش افسوس خورد...نمیدونم اما من زندگی دوباره امو بیشتر
می پسندم تا ببینم شما از این به بعد نگرشتون نسبت بمن چه خواهد بود؟
همونطور که همه دوستانی که سر میزنند متوجه شدند سعی کردم خیلی
چیزا رو با این نگرش عوض کنم قالب وبلاگ...اسم وبلاگ و همینطور
از این به بعد محتوای نوشتاری وبلاگ هم عوض خواهد شد...بهمین
منظور با عرض تاسف باید خدمت همه دوستان عزیزم اعلام کنم که
دیگه فرشته ای روی زمین آپ نخواهد شد...
ولی در همینجا به تمام علاقه مندای این سرگذشت اعلام میکنم که:
منو فرشته هرگز بهمدیگه نرسیدیم از این به بعد پدر فرشته گردانده
کامل این سرگذشت میشه بطوری که ورق کاملا برمیگرده...من طی
دوره نقاهتم کاملا فرشته رو از دست دادم...تماسش بکل با
من قطع شده بود و بابک هم دیگه بهم سر نمیزد...روند رو به بهبودم
نیز به کندی پیش میرفت
هیچ چیز اونجور که بنظر میرسید نبود... تا اینکه یه روز در کمال
ناباوری با یه کارت دعوت به عروسی فرشته و بابک دعوت شدم...
از توصیف این لحظات متنفرم...عروس داماد
برای ماه عسل به فرانسه رفتن و دیگه هرگز برنگشتن...الان فرشته
صاحب یه فرزند پسر و یه فرزند دختره که اسم فرزند پسرشونو حسین
گذاشتن...فرشته دکترای مامایی داره و بابک هرگز ادامه تحصیل نداد...
از چند و چون ماجرای بابک و فرشته هیچی نفهمیدم...
نمیدونم چطور ولی تونسته بود آدرس وبلاگمو پیدا کنه و هر وقت
فرشته ای روی زمین آپ میشد
یه نظر کوتاه و مختصر بی نشونی میداد و میرفت...کاش حداقل یکشون
توضیح میدادند که چرا این بلا رو سر من آوردند...بعد از این ماجرا من
هرگز روحیه گذشته تلخمو بدست نیاوردم
و شکستهای پی در پی باعث شد با وجود طبع شوخ و خندانم آروم بشم
و تو خودم فرو برم...
اینها رو گفتم تا بدون پرداخت به زوایای تاریک و ناگفته ماجرا به حس
آخر سرگذشتم برسید تا حدودی جبران مافات کرده باشم...باشد
که دوستای خوبم از تجربه هایی که از رنج و محنت
بدست میاد درس بگیرن و سرشونو ودر جهت هر بادی خم نکنند...
در عوض از این به بعد میخوام داستانی دیگه ای رو آپ بذارم بنام:
((عروسک قصه من))...
این داستانو سال شصت وهفت شروع کردم و سال شصت و نه پس
از نوشتن هشتصد صفحه به اتمام رسوندمش...داستانیه از ظهور یه
عشق...داستانیه از چرخ روزگار...داستان مردیه
که دلش دریاست و عشقش سرشار...بنظر من خوندن اون خالی از
لطف نیست...مطمئنم با خوندن
اولین قسمت اون از طرفدارهای پرو پا قرص اون خواهید شد...چرا که
هر قسمتش یه حرف تازه ست از رنج و دردی که حسش میکنیم و دم بر نماریم
سرخوش و خندان ز جا برخاستم |
خانه را همچون بهشت آراستم |
شمع های رنگ رنگ افروختم |
عود و اسپند اندر آتش سوختم |
جلوه دادم هر کجا را با گلی |
نرگسی یا میخاکی یا سنبلی |
کودکم آمد به برخواندم ورا |
جامه های تازه پوشاندم ورا |
شادمان رو جانب برزن نهاد |
تا بداند عید، یاران را چه داد |
ساعتی بگذشت و باز آمد ز در |
همچو طوطی قصه ساز آمد ز در |
گفت: «مادر! جامه ام چرکین شده |
قیرگون از لکه های کین شده |
بس که بر او چشم حسرت خیره شد |
رونقش بشکست و رنگش تیره شد |
هر نگاه کینه کز چشمی گسست |
لکه یی شد روی دامانم نشست |
از حسد هر کس شراری برفروخت |
زان شرر یک گوشه از این جامه سوخت |
مانده بر این جامه نقش چشمشان |
کینه و اندو ه و قهر و خشمشان» |
گفتمش: «این گفته جز پندار نیست» |
گفت : « مادر! دیده ات بیدار نیست |
جامه تنها نه که جان فرسوده شد |
بس که با چشمان حسرت سوده شد |
از چه رو خواهی که من با جامه یی |
افکنم در برزنی هنگامه یی |
جلوه در این جامه آخر چون کنم |
کز حسد در جام خلقی خون کنم |
شرمم اید من چنین مست غرور |
دیگران چون شاخه ی پاییز، عور |
همچو ماهی کش نباشد هاله یی |
یا چو شمعی کو ندارد لاله یی |
بر تنم این پیرهن ناپک شد |
چون دل غمدیدگان صد چک شد |
یا مرا عریان چو عریانان بساز |
یا لباسی هم پی آنان بساز!» |
این سخن گفت و در آغوشم فتاد |
ککلش آشفت و بر دوشم فتاد |
اشک من با اشک او آمیخت نرم |
بوسه هایم بر لبانش ریخت گرم |
گفتمش:« آنان که مال اندوختند |
از تو کاش این نکته می آموختند |
کاخشان هر چند نغز و پربهاست |
نقش دیوارش ز خشم چشم هاست |
گر شرابی در گلوشان ریخته |
حسرت خلقی بدان آمیخته |
شاد زی، ای کودک شیرین من |
از رخت باغ و گل و نسرین من! |
از خدا خواهم برومندت کند |
سربلند و آبرومندت کند |
لیک چون سر سبز، شمشادت شود |
خود مبادا نرمی از یادت شود |
گر ترا روزی فلک سرپنجه داد |
کس ز نیرویت مبادا رنجه باد!» |
بر اساس یکی از مواد این لایحه"هرکس به طور غیرمجاز به دادهها یا سامانههای رایانهای یا مخابراتی که به وسیلهی تدابیر امنیتی حفاظت شده است دسترسی پیدا کند، به حبس از 91 روز تا یک سال یا جزای نقدی از 5 تا 20 میلیون تومان یا هردو مجازات محکوم خواهد شد.
"
این امر نکته مهمی تلقی می شود زیرا بنا بر تعریف خود این لایحه ،در ماده 4، داده رایانه ای تعریف شده است و بر این پایه کسی حق تفسیر دیگری (عرفی ،لغوی و...) از این واژه ندارد؛ این ماده می گوید: داده رایانهای هر نمادی از واقعه، اطلاعات یا مفهوم به شکلی مطلوب برای پردازش در یک سیستم رایانهای یا مخابراتی است که باعث میشود سیستمهای مذکور عملکرد خود را به مرحله اجرا گذارند.
دومین نکته در این باره این است که:بر این اساس برای تحقق عنصر مادی این جرم کافیست شخص داده ها یا سامانه های مربوطه را بتواند ببیند یا انتقال دهد یا هر کار دیگری کند که بیانگر دسترسی او به داده ها باشد .
سومین نکته در این باره این است که:در صورتی دسترسی به داده های رایانه ای بر اساس این ماده قابل مجازات است که از یکسو این دسترسی در نتیجه عملکرد غیر قانونی و بر خلاف مقررات باشد (= تحقق قید غیر مجاز بودن) و از سوی دیگر دسترسی غیر جاز مربوطه باید با اخلال در سیستم امنیتی محافظ آن داده ها باشد ؛ که این شرط اخیر چیزی مشابه شرط " در حرز بودن کالای مسروقه " در حد سرقت در حقوق اسلام است( بنگرید به بند هفتم ماده 198 قانون مجازات اسلامی).به هر حال چنین جرمی با مجازات حبس (تا یک سال) صرفنظر از مباحث جرم شناسی تخصصی آن همچون حبس زدایی و تورم جمعیت کیفر زدایی در ایران (که ان شاء الله در بخش مقالات تخصصی بدان می پردازیم) باید تمامی این شرطها را دارا باشد و الا بااین ماده قابل کیفر نخواهد بود. به عنوان مثال چنانچه شخصی هر چند در شرایطی باشد که از نظر مقررات حق دسترسی به برخی داده ها ی رایانه ای که بدون محافظ امنیتی است ، ندارد وبا این حال به جهت کنجکاوی یا ... به آنها دسترسی پیدا می نماید بااین ماده قابل مجازات نخواهد بود زیرا شرط سوم گفته شده را ندارد.با این حال باید توجه کرد چنانچه محافظت امنیتی برای داده های مورد دستیابی غیر مجاز وجود داشته است ،اما با توجه به ارزش داده های ،محافظت ضعیفی تلقی می شود به عنوان مثال یک password ساده را برای آن گذارده بوده اند! باز هم جرم موضوع بحث تحقق می یابد چراکه در اینجا بر خلاف بند 15 ماده 198 قانون مجازات شرط اینکه حرز متناسب باشد وجود ندارد.به هر حال جرایم رایانه ای متعددند و اقداماتی همچون:
-- کپی غیر مجاز نرم افزارهای داخلی و خارجی.- ارسال و انتشار برنامه های نرم افزاری مختلف به وبلاگ ها و سایت های شخصی.- سرقت و انتشار تصاویر و تحلیل ها و مطالب مختلف که نمونه آن ، در وب زیاد یافت می شود وگاه سایت تبیان نیز موضوع چنین سرقت هایی واقع می شود!
و....همه نیازمند بررسی دقیق و مو شکافانه حقوقی است که در مقالات آینده بدان خواهیم پرداخت.
این پورت قدیمی که متعلق به ماوس و صفحه کلید می باشد، می توانید از
(رجیستری) کمک بخواهید.مسیر زیر را دنبال
کنید:
HKEY_LOCAL_MACHINE\SYSTEM\CurrentControlSet\
Services\i8042prt\Parameters
حالا یک مقدار از نوع DWord Value را ساخته و نام آن را به SampleRate تغییر دهید. بر رویش دبل کلیک کندی و مقدارش را به 200 تغییر دهید.
اما وصال یوسف و زلیخا پس از پیموده شدن مسیری طولانی میسر میشود. در واقع یوسف آن گاه حاضر میشود که زلیخا را به همسری خود برگزیند که او دیگر مقام درباری خویش را از دست داده و محنتزده و پیر گشته است و مهمتر از همه، دست از بتپرستی شسته است. در واقع موقعیت یوسف و زلیخا در همه جای داستان در تقابل با یکدیگر قرار میگیرد، از جمله آن گاه که زلیخا ـ در مقطعی از زمان ـ با قدرت کامل در برابر یوسف قد علم کرده بود؛ یوسف (ع) در برابر او در تنگنا قرار گرفته بود. اما در پایان داستان که یوسف در اوج عزت و شکوه زندگی میکند، زلیخا به حضیض خواری کشانده میشود. با وجود چنین تضادهایی، داستان از توازن و تناسب برخوردار میشود. چرا که «تناسب یا ارتباط بین دو چیز، به دو وسیله آشکار میشود. یکی از نظر تضاد و اختلاف آنها با یکدیگر و دیگر از جهت هماهنگی آنهاست. با این کیفیت که دو چیز که با هم مربوط میشوند یا برخلاف یکدیگر و یا به معیت هم کار میکنند.»اما ازدواج کردن یوسف زیبارو با زلیخای محنتزده و پیرگشته در دو منظومه «جامی» و «خاوری» به وسیله دعا کردن یوسف بر زلیخا قابل حل میشود. آن چنان که روزی زلیخا بر سر راه یوسف قرار میگیرد و از او حاجات خویش را میطلبد:
بگفتش که ای مهین بانوی یوسف |
به نیرویت قوی بازوی یوسف |
به ما یحتاج خود ز اسباب شاهی |
بگو تا بخشمت چندان که خواهی |
زلیخا گفت: زیر سقف مینا |
نخستم دیده باید کرد بینا |
... شود زایل ز جسمم ناتوانی |
درآید بر تنم حسن و جوانی |
شود قامت به رعنایی چو سروم |
به سروت آشیان بندد تذروم |
... اجابت چهرة دعوت چو آراست |
زلیخا شد به آن صورت که میخواست. |
(خاوری؛ 69؛ ص 346)
بگفتا: حاجت تو چیست امروز؟ |
ضمان حاجت تو کیست امروز؟ |
بگفت: اول جمال است و جوانی |
بدانگونه که خود دیدی و دانی |
دگر چشمی که دیدار تو بینم |
گلی از باغ رخسار تو چینم |
بجنبانید لب، یوسف دعا را |
روان کرد از دو لب آب بقا را |
جمال مردهاش را زندگی داد |
رخش را خلعت فرخندگی داد. |
(جامی؛ 78؛ ص 182)
در منظومه «منسوب به فردوسی» زلیخا پس از آنکه سر راه یوسف قرار میگیرد؛ به امر یوسف به بارگاهش دعوت میشود و در آنجا خود را معرفی میکند و در مورد حوائج خویش به یعقوب چنین میگوید:
یکی آنکه در کفر، نگذاردم |
ز چنگال دیوان برون آردم |
بدارد به اسلام ارزانیام |
ز رنج آورد سوی آسانیام |
دوم آنکه از سر جوانم کند |
بدانسان که بودم، چنانم کند |
سه دیگر که باشم به مهر خدای |
درستی و پاکی تن، من به جای |
چهارم که یوسف بود شوی من |
دلش مهربان و هواجوی من. |
(منسوب به فردوسی؛ 49؛ ص 326)
تاوت اصلی که منظومه «منسوب به فردوسی» در این قسمت با منظومههای «جامی» و «خاوری» دارد؛ این است که در منظومه «منسوب به فردوسی» زلیخا حاجات خویش را از یعقوب طلب میکند. در حالی که در دو اثر دیگر زلیخا از یوسف حاجت و نیاز خود را میجوید. این موضوع را میتوان به آغاز داستان، در این منظومهها پیوند داد. یعنی همانطور که داستان در منظومه «منسوب به فردوسی» با یعقوب و حوادث زندگی او آغاز میشود، در پایان داستان هم این شخصیت حضوری همچنان پایا دارد؛ به گونهای که در رسیدن زلیخا به یوسف او نقش اصلی را دارد. حال آنکه در دو منظومه دیگر داستان با عشق و دلدادگی زلیخا بر یوسف آغاز میشود و در پایان داستان نیز، گره وصال با دست یوسف باز میشود و هیچ گونه واسطهای در این میان نمیگنجد.
پلنگ عشق به هوای گرفتن ماه است که به آسمان جست می زند؛ اما هزار هزار هزار فرسنگ مانده به ماه می افتد. دره های جهان پر از پلنگان مرده است که هرگز پنجه شان به آسمان نرسیده است.عشق ، پلنگی ست که در رگ هایم می دود. پلنگی که می خواهد تا خدا خیز بردارد.من این پلنگ را قلاده نمی بندم و رامش نمی کنم. حتی اگر قفس تنم را بشکند.خدا ماه است و این پلنگ می خواهد تا ماه بپرد.حکایت پلنگ و ماه عجب ناممکن است. اما هر چه ناممکن تر است، زیباتر است.پلنگ عشق به هوای گرفتن ماه است که به آسمان جست می زند؛ اما هزار هزار هزار فرسنگ مانده به ماه می افتد. دره های جهان پر از پلنگان مرده است که هرگز پنجه شان به آسمان نرسیده است.خدا اما پرش پلنگ عشق را اندازه می گیرد، نه رسیدن اش را .و پلنگان می دانند که خدا پلنگی را دوست تر دارد که دورتر می پرد!اما عرفان نظرآهاری بر اصل افسانه وفادار بوده و عشق را در پنجه های خالی پلنگ می بیند
سودابه و زلیخا شباهتهای فراوانی دارند. هر دو سخت عاشقند و به خاطر عشقشان از اریکه معشوقی که مسند طبیعی زن است ، پایین آمده اند و در این راه از بی اعتنایی معشوق و ملامت دیگران و بدنامی هم ابایی ندارند. عشق در هر دو به گونه ای است که در نهایت به نفرت نزدیک می شود و هر دو حاضر می شوند در اوج عاشقی ، معشوق خویش را با هر دسیسه و نیرنگی به کام آتش و مرگ یا حبس و بند بکشانند. به خلاف نظر کسانی که ساده لوحانه "عشق" را در برابر و متضاد با " خشونت " می دانند و در شعارهای رمانتیکشان مردم جهان را از خشونت به عشق دعوت می کنند , سودابه و زلیخا ثابت می کنند که عشق در ذات خودش می تواند خشن ترین پدیده جهان و آن روی سکه نفرت باشد!!
سودابه منفورترین زن شاهنامه است. وقتی که سیاوش کشته می شود , این نفرت اوج می گیرد و کار به جایی می رسد که رستم سر آسیمه و خشمگین به دربار کاووس می شتابد و هر چه دلش می خواهد نثار او و سودابه می کند:
چو آمد بر تخت کاووس کی |
سرش بود پر خاک و پر خاک پی |
بدو گفت : خوی بد ای شهریار |
پراگندی و تخمت آمد به بار |
تو را عشق سودابه و بدخویی |
ز سر برگرفت افسر خسروی |
کسی کو بود مهتر انجمن |
کفن بهتر او را ز فرمان زن |
سیاوش ز فرمان زن شد به باد |
خجسته زنی کو ز مادر نزاد! |
و بعد سودابه را از کاخ و سراپرده اش به زاری بیرون می کشد ، از موهایش می گیرد و او را با خنجر از میان به دو نیمه می کند و می کشد، بی آنکه حتی کاووس که سخت دل سپرده این زن است ، کمترین عکس العملی نشان دهد یا این عاقبت شوم را ناخوش دارد:
تهمتن برفت از بر تخت اوی |
سوی کاخ سودابه بنهاد روی |
ز پرده به گیسوش بیرون کشید |
ز تخت بزرگیش در خون کشید |
و در نهایت« به خنجر به دو نیم کردش به راه...» اما سرنوشت زلیخا به گونه ای دیگر رقم می خورد. در داستان زلیخا حادثه قابل تامل آزمون تیغ و ترنج است. او محفلی فراهم می کند و بانوان مصر را که زبان به نکوهش او گشوده بودند فرا می خواند و آنان چون جمال یوسف را می بینند , از خود بی خود می شوند و دستهایشان را به جای ترنج می برند:پس چون آن زنان دیده بر جمال یوسف گماشتند , زلیخا را در کار معذور داشتند , گفتند : «این نه جمال بشری است...اگر غلطی است بر ماست.بار ملامت کشیدن در راه عشق چنویی رواست!»( تفسیر سوره یوسف , ص 365)
آزمون تیغ و ترنج همه رفتار زلیخا را توجیه نمی کند ، اما به خوبی نشان می دهد که زلیخا از مدعیان ملامتگویش که به یک نگاه دست از ترنج نشناختند ، خویشتندارتر و باجنبه تر است! او اگر دامان عشق را به سیاهی و دسیسه نمی آلود چه بسا به واسطه عشق بزرگی که در جان داشت ، قدیسه بزرگ تاریخ عشق بود و به قول سعدی بر او هیچ ملامتی روا نبود :
گرش ببینی و دست از ترنج بشناسی روا بود که ملامت کنی زلیخا را !
به نظر می رسد که نگاه به زن و عشق در داستان زلیخا بسیارانسانی تر و واقعی تر است از آنچه در حکایت سودابه آمده است!